معصومه مظفریدر جایی دیگر
آن جا دو در بود .
دری کوتاه و باریک گشوده به اتاقی دیگر
دری بزرگ و شیشه ای که از آن نور به درون می آمد و آدم ها نیز .
درِ سوم ، اتاق مرا به آن جا می گشود
اینها همه از جای دیده میشد که می نشستم و نقاشی می کردم ، درها را ، فقط درها را
هر روز ، از یک منظر به یک منظره ، بی تغییر .
بعد تر بود که هجوم آوردند خیزاب خاطره ، درد ، نبودن ، نور ، خاموشی .......
و یاد کسانی که دیگر هرگز ، هرگز از آن در نمی گذشتند