پژمان رحیمی‌زاده

چشم‌هایم: تجربه غلیظ تاریکی

گذار یعنی پوست انداختن؛ از کالبدی به کالبدِ دیگر شدن. کشاکشی‌ست بر سرِ این که هر چیز همان‌طور که هست باشد و بماند یا زیر و رو شود، آن گونه که زمانه ‌طلب می‌کند. میانِ تمنای ثبات و سودای تغییر؛ میانِ سکون و حرکت. ریشه‌ها و شاخه‌ها با تیشه‌ و تبر سرشاخ‌ می‌شوند و یاس‌ها با داس‌. یک سوی آیین گذار بنای بالیدن دارد. می‌خواهد رشد کند و قد بکشد. طرفِ دیگر امّا کارش برچیدن است و هرس‌کردن و بر‌افراشتن چار‌چوب‌های ملال . یکی پیچکی‌ست پیوسته در کارِ کشفِ روزنه‌ها و گذر از پیچ و خم‌های رخنه‌ناپذیر، و آن دیگری سراپا مسرورِ سلاخیِ ساقه‌هاست. این حکایتی‌ست افسونگر از آغاز تا امروز، و گویی از ازل تا ابد، که هر بار رخت عوض می‌کند، چهره می‌آراید و با شمایلی نو نقش می‌بندد. و هر بار آن‌قدر بیخِ گوش است و به چشم آشنا که انگار دیگر نمی‌شود شنیدش؛ نمی‌توان دیدش. شنیدن اما بسنده نیست؛ باید در سکوت به تکان‌ها و ترک‌ها، به شکستن‌ها و شکفتن‌های این رُشدِ دردناک گوش سپرد. دیدن بسنده نیست؛ باید خرامیدن و دست‌افشانیِ رستنی‌های باغچه‌ را از منظری نو به تماشا نشست.

امیرحسین سیادت