آذرمیدخت الهی

کودکی ناتمام

به یادت هست آنچه ما را از کودکی‌مان جدا کرد؟؟؟

موجودی بی‌نام، بی نشان، بدون زمان و مکان.

هم زن بود هم مرد،‌ هم کوچک بود هم بزرگ، هم سنت بود و هم مدرنیته؛

نرم و نازک بودنش خون‌آبه‌های دوروبر را با طرحی از قالی مادربزرگ پوشاند.

کودکی شد که برای لحظه هایش دنبال تایید و نگاه دیگران باشد.

جوانی دلربا که عشوه‌های دلبرانه‌اش لذت کودکی را در ما کمرنگ کرد.

پسری شد که جوانی‌اش را با هیکلی از داروها و پودرها ساخت.

دختری شد که برای بقای شادابی و جذابیتش، بی انتخاب، همخوابگی کرد.

مادری شد که برای تثبیت زندگی و تعهد، مجبورمان کرد سکون را برگزینیم.

پدری شد که برای تامین معاش، یادمان داد سخت و بی‌مزد کار کنیم.

مادربزرگی که بوی هل و گلاب‌اش ما را مسخ کرد و به جای تصنیف و شادی و قصه ، غذا در دهانمان چپاند تا فربه شویم.

پدربزرگی که شاگردی در مغازه‌اش را جزو ارث خانوادگی برای ما مقدر کرد.

کتابی قدیمی و دستنویس که تمام ارزش‌های ما را مشخص کرد.

طبقه‌ای که محدوده زندگی‌ ما را ساخت.

شعارهایی که ما را دسته‌بندی کرد، تا زنانگی را بزاییم، تا مردانگی‌ را بدوش بکشیم.

رنگارنگ بودنش، تکرار وظیفه‌ زایش را بر ما پوشاند.

خشن بودنش را با قیمتی بالا بازاریابی کرد .

یکباره از آسمان فرود نیامد،‌ قبل از آنکه ما به دنیا بیاییم، از هزاران سال پیش آمده و بالغ شده بود.

 آذرمیدخت الهی

۱۳۹۴