خيال میكنم من برای يك نياز معنوی نقاشی میكشم. من همه عمر از گذری مجهول به گذر ديگری رفتهام كه نامش تجربه بود.
شعر سرودم، رمان، نمايشنامه و برای كودكان وطنم قصه نوشتم.
میخواستم قبل از ترك اين جهان تجربه ديگری را آزمايش كنم: اين تجربه نقاشی بود. نقاشی جادهای مجهول را به سوی من باز كرد.
این روزها كه به هشتاد سالگی رسيدهام، صبحها نقاشی میكنم و شبها شعر مینويسم. هنگامی كه آفتاب غروب میکند شعر به سراغم میآید.
با وجود همه بيماریها، نقاشی به روی همه ياسها، حرمانها، دلتنگیها و سراسيمگی اين عمر هشتاد ساله، پردهای زرباف كه الياف آن رنگ و روياست روی زندگیام گسترده شده است.
شاكر اين پرده زرباف هستم. نمیدانم تا كی زنده هستم، تا كی نقاشی میكشم و تا كی شعر مینويسم.
میدانم هيچكس نمیداند تا كی زنده است. با همين جهل به آينده است كه انسان روی زمين راه میرود و آفتاب و مهتاب را دوست دارد.
احمدرضا احمدی
٤ خرداد ١٣٩٩
تهران