وحید دانائیفرخارجی، حیات
داخلی –خانه قدیمی- اتاق نشیمن – ظهر
زنی روی زمین، زیر ملافه ای سفید، با گل های سرمه ای خوابیده و در کنار او پسر بچه ای دراز کشیده و ملافه را روی سرش کشیده. صورت پسر بچه را از زیر ملافه میبینیم. سعی می کند چشمان خود را بسته نگه دارد. کلافه از گرما، ملافه را تا زیر گردن پایین می آورد. صدای وزوز مگسی شنیده می شود. پسر با کلافگی مگس را از خود دورمی کند. با احتیاط چشمانش را باز می کند و به ساعت که انگار بی حرکت مانده، نگاه می کند. ملافه را کمی پایین تر می آورد و به آرامی آن را کنار می زند. می خواهد تکان بخورد و بلند شود اما اتاق زیادی ساکت است. به طرفی می چرخد و فکر می کند صدایی شنیده. در جایش بی حرکت می ماند. فکر می کند مادر را بیدار کرده ولی فقط صدای نفس های سنگین مادرش را می شنود. دستهایش را روی زمین می گذارد و تصمیم می گیرد بلند شود. گوشه لبش را می گزد و بلند می شود.
ملافه سفید از روی پاهایش کنار مادر می افتد. مادر تکانی می خورد و پسر بی حرکت در جایش خشک می شود. مادر هنوز خواب است. بی صدا نفس عمیقی می کشد. از میان نور آفتاب، که به زحمت از میان پنجره به اتاق می تابد به سمت در می رود. صدای شکستن انگشتان پایش در فضای ساکت اتاق می پیچد. دستش را روی دستگیره فلزی در می گذارد. از بالای شانه عرق کرده اش، نیم نگاهی به اتاق می اندازد. به جز پنکه، که به کندی می چرخد هیچ چیز در اتاق حرکت نمی کند. مادر نفس عمیقی می کشد و به پهلو می چرخد. پسر دستگیره را محکم می گیرد و آن را می چرخاند. نور آفتاب اتاق را روشن می کند.
قطع ناگهانی به: