صبا معصومیان

در اتاقت جا ماندم

نزدیکتر از دورترین خانه

جهان را در محدوده‌هایش زیستن، دلتنگی را از رخنه‌هایش تنفس کردن، داخل شدن به درون دیگری از راه‌های تاریکش، در کوچک‌ترین اتاق جهان، درونی‌ترین مکان محدود، بر کوچک‌ترین صندلی جهان نشستن... چه شکیباست روح که این‌همه را تاب می‌آورد! اینجا، بدترین اضطراب‌ها به گونه‌ای وصف‌ناپذیر تسکین می‌یابند.
شاید بیش از هر چیز، قاطعیت اشیا و مکان‌ها و سازه‌های سفت و سختشان، ماهیت ناپایداری زیستن آدمی را از یادها برده است. اشیای قاطع و دیوارهای صلب، شیر آبی که چکه نمی‌کند، دیواری که رنگش پوسته نمی‌شود، نوری که پابرجاست، اتوبوسی که زمان و مکان حرکتش بی‌تغییر می‌ماند، آنچه زنگار نمی‌گیرد و نمی‌پوسد... چگونه قادر است روح آدمی را برای «پایانی بزرگ» مهیا کند؟ صبا در خانه‌های چوبین خود، غبار از این باور دیرین می‌روبد: زیستن شکوهیست که بر جای نمی‌ماند!
ویژگی تبدیل پذیر بودن کارکرد اشیا و مکان‌های درون این خانه‌ها از سویی، و سازه‌های موقت و حاضرآماده‌شان از سوی دیگر، بیش از هر چیز یادآور خصلت «عبوری» transitoriness خانه‌های پیش روست. خانه‌هایی که گویی در فاصله‌ی بین راه‌ها وجاده‌ها، کنار راه‌آهن، لنگرگاه، حاشیه‌ی شهرهای کوچک، نزدیک گاراژهای مسافربری یا تعمیرگاه‌ها،... قرار دارند. ساکنان غایب این خانه‌ها اغلب پیشه‌ورانی تنها هستند: یک تعمیرکار محلی، یک خیاط، متصدی کنترل راه، مسئول تنظیم کُلر ِ استخرِ کلوپ‌های شبانه، دالان‌داران گاراژهای مسافربری، و یا نگهبانان تیمچه‌ها و هاستل‌ها...
هر چه هست، به نظر می‌رسد آنان خوب می‌دانند چگونه هستی خود را از میان بازیافت‌ها بازیابند و زندگی ِ ساده‌ی خود را، در این باریکه‌های عبوری، باز سازند. کمتر شیئی را می‌توان یافت که بکارت خود را در این مکان‌ها به نمایش گذارد.
غیاب نمای بیرونی در آثار صبا به هیچ روی بیننده را در شناخت فضای خارج از این باریکه‌ها سرگردان نمی‌سازد، اشیای راه یافته به این اتاق‌ها قادرند بیننده را از خصلت‌های فضای بیرون آگاه سازند؛ صداهای محیطی و حتی درجه حرارت فضای بیرون قابل دریافت‌اند.
اینگونه صبا اندرون‌هایش را در نوعی گفتگوی بیرون و درون قرار می‌دهد، گفتگوی سکون و گذر، محدود و نامحدود، شیء و آنچه دیگر یک شیء نیست... او این گفتگو را به شیوه‌ی خاص خود ایجاد می‌کند؛ درون را با تمام جزئیات می‌سازد و بیرون را، بیرون از جعبه‌های چوبین، در خیالی وصف پذیر و زیسته شده رها می‌سازد. اینجا، همه چیز در تطابق با محیط محلی روی می‌دهد.
صبا در خانه‌هایش، همه چیز را درباره‌ی «درون یک خانه» در معرض دید قرار می‌دهد. و اگر نگوییم او پشت و پسله‌های ذهن خود بیننده را در برابرش آشکار می‌سازد، دیگر چه چیز حق نگاه کردن به خصوصی‌ترین مکان محصور را مجاز می‌دارد؟ خانه‌های صبا به طرزی شگفت‌آور به تعبیر باشلار از خانه نزدیکند: یک خانه. در برابرش می‌ایستم. در اشیای بی‌جانش خیره می‌شوم تا جریان عظیم تواضع محض آنها در من جریان یابد. امور درونیش، امور درونی من می‌شود، و همزمان، مکانی درونی چنان آرام و چنان ساده می‌شود که تمام سکوت خانه در من مکانمند و متمرکز می‌شود. این خانه عمیقا خانه‌ی من است، این خانه در من است. من دیگر آن را نمی‌بینم. خانه دیگر مرا محدود نمی‌کند، چرا که در اعماق غایی آرامش آن قرار گرفته‌ام...
صبا نیز به شیوهی خود «درون خانه» را با «خانه‌ی درون» یکسان می‌شمارد. مکانی با کثرت چیزها. اشیایی از آن خود و دیگران. پلکانی به زیرزمین کودکی، توپی در گذشته‌های روشن ِ تاریک، نردبانی به سقف تفته‌ی بینور ِ شب، صندلی‌های چوبین احتضار، اتوبوسی که به ناگاه از باریکه‌ی خالی ِ حافظه رد می‌شود، تصویر پنلوپه کروز بر شهوانی‌ترین مکان خانه، صندل‌های دوشیزگی، لباس‌های عروس شدن، گلهای شر، حمام‌های خستگی و شهوت، ته سیگارهای آخرین تصمیم‌ها، ساعت‌هایی که هیچ زمانی را نشان نمی‌دهند، مرگ در بشقاب بلور، صندوقخانه‌های عشق‌های ممنوع، قاب‌های کهنه‌ی آویخته بر جای‌جای این باریکه‌های متروک... در این خانه‌ها به راستی چه کسی قادر است فریاد کابوس را از ندای ubi sund (کجا هستند) بازشناسد؟ توأمان میل و اضطراب فضای این باریکه‌های عبوری را انباشته است. دیوارهای این خانه‌ها حتی دیگر میخ را برنمی‌تابند.
کیف و صندل زنانه‌ای که در روانکاوی امروز غوغایی بر پا می‌کند، اکنون تنها مرا در حسِ میلِ غریبی فرو می‌برد که روزگاری، از صخره‌های صعب آن، با قلبی که تند می‌تپید، بالا می‌رفتم.
خانه، و چیدمان اشیای درون آن، آنچه را "درواقع هستیم" مصرانه به ما یادآوری می‌کنند؛ آنچه را در گنجه‌های زیرین ذهن پنهان می‌کنیم، و آنچه را در بالاخانه‌های خیال می‌پروریم.
نظام یکسان‌سازی اشیای یکسانی را وارد خانه‌ها می‌کند، اما اشیای خانه‌های پیش رو به هیچ روی به چنین ضرورتی گرد نیامده‌اند. ماهیت اشیای سره‌مبندی شده‌ی (bricolage) این ساکنان غایب نشانگر آن است که آنها قادرند شیء صلب را به گونه‌ای شگفت‌انگیز به هندسه‌ی روح خویش نزدیک کنند. در این خانه‌ها، این تنها کارکرد اشیا نیست که در هم می‌آمیزد، اینجا، مکان‌ها نیز در عمل مرزهای خود را از دست می‌دهند، در هم ادغام می‌شوند، یا به راحتی از هم عبور می‌کنند.
حرکت و تبدیل اشیا و مکان‌ها از یکی به دیگری، امکان چرخش و تبدیل در مکان و شیء صلب، حس امنیت را به این باریکه‌ها باز می‌گرداند. گویی زیستن در مکان محدود، پرسه‌زنی‌های روح هرزه‌گرد را مهار می‌کند و جهان را در محدوده‌هایش تاب میآورد. این را شاید بتوان رویکردی آگورا فوبیایی دانست؛ رویکردی که بر اساس آن آدمی از محیط باز و کثرت تجربه‌های ممکنش می‌هراسد. ریلکه از همین رو خانه را به منزله‌ی درون آدمی و بارگاه انزوای او می‌دانست: «در اینجا تقریبا هیچ مکانی وجود ندارد، و تو از این گمان که امکان ندارد هیچ چیز خیلی بزرگی در این باریکه بگنجد احساس آرامش می‌کنی». در خانه‌های صبا نیز هیچ چیز خیلی بزرگی جای نمی‌گیرد. هنوز گه‌گاه شریان نحیف سیم‌های برق، خانه‌های او را به جریان بی‌پایان انرژی وصل می‌کند! چراغ برق، تلویزیون، رادیوی ترانزیستوری و تلفن، این بار هراس ِ فسردن در فضای بسته را تسکین می‌دهند!
کجا هستند آنان که پیش از ما بودند؟ (ubi sund qui ante nos fuerunt?) آیا در آسمانی دیگر بدل به ستاره‌ای شده‌اند، یا خاک تیره را در دیار خویش تاب می‌آورند؟ این بار بالاخانه‌ی ذهن و گنجه‌ی زیرین از یکدیگر عبور می‌کنند، در باریکه‌ی نموری که «خانه» می‌خوانندش. توأمان میل و ملال و دلهره و تسکین فرایمان می‌گیرد آنگاه که خم می‌شویم و از گنجه‌ی نیمه‌باز سر به درون می‌بریم و به تصویرهای کودکیمان خیره می‌شویم، آنسان که گویی روح مردگان را بر گردن خویش وزن می‌کنیم. اینجا، در این باریکه‌های عبوری، تنها وزوز رادیوی ترانزیستوری و هوهوی پنکه‌ی سقفی آواز جیرجیرک شب‌زده را می‌پوشانند.
وحید حکیم