مانلی آیگانی
ای فسانه، خسانند آنان که فروبسته ره را به گلزار
مرداد 1389
ما کجا و چگونه بزرگ شدهایم؟ چقدر یاد گرفتهایم که باید از هم بترسیم؟ چقدر از تحسین دیگران، به خاطر آنچه واقعاً نیستیم، لذت بردهایم؟ و آن دیگران، و این لذت، تا کجا همراه ما هستند؟ سانسور درونی میشود. آنقدر درش خبره میشویم که گویی پارهای جدا ناشدنی است از زندگیمان. توان تشخیص اینکه من چه میخواهم را در این زمان از دست میدهیم. مفاهیمی چون بد و خوب، تضادهای ذهن ما با محیط پیرامونمان را میسازد، و عاقبت بهرغم اینکه میدانیم آن که دلخواه ماست چیست با بیرحمی سرکوب خویش را آغاز میکنیم، چرا که اگر آنچه دلخواه ماست از آموزههای ما سر باز زند، گستاخانه و نامتعارف مینماید، پس آنچه به تاراج میرود من است و گاه که با ستیزی مدام و درونی بر این من دروغین فائق میآییم و بر آنچه میطلبیم میایستیم تراژدی اصلی اتفاق میافتد. من ِِ ستمگر به جهان غالباً ناخوشایندتر از منیست که بر خویشتن ستم میکند، آنگاه این من ِِ بد میماند و حس گناه.
تا کجا این احساس گناه است که به جای شعور ما تصمیمگیرنده در اعمال ماست؟ در این چرخش معیوب، ستم از دیگران به ما، از ما به خویشتن و از ما به دیگران انتقال مییابد. ما همه در کار جُور خویش و جُور دیگری هستیم. زمانی که این جُور عادت میشود، دروغی به استمرار جایگزین حقیقت میشود و منای که میان این دروغ و حقیقت گم شده است و مرز این میانه را گم میکند. «چه میخواهم»ای که گم شده است.
و من، وا میدهد.