سلف سرویس
ندا رضوی پور
آذر 1388
...”
می گویند روزی لِونتیوس پسر آگلئیون از بندر پیِروس برمی گشت. هنگـام عبور از دیوار شمـالی شهر ، در میدان اعدام چند جسـد افتاده دید. خواست نزدیـک شود و آن ها را تماشـا کند ولی در همان حال احساس مخالف به او روی آورد و او را از این کار باز داشت. با دست چشم های خود را بست و چندی با خود در کشمکش بود. سر انجام میل تماشـا بر او غالب آمد. در این هنگام چشم ها را گشود و به سوی کشتگان دوید و فریاد کشید: چشمان تیره روز من، تا می توانید از این منظره ی زیبا لذِّت ببرید
“...
افلاطون - جمهوری - کتاب چهارم