سمیرا اسکندرفر

هیچ مایی در کار نیست

ما تنها به دنیا می‌آییم. تنها زندگی می‌کنیم و تنها می‌میریم. شاید پذیرفتن و دوست داشتن این تنهایی اولین قدم برای خوب زندگی کردن باشد. پذیرفتن اینکه آنچه از جهان درک می‌کنیم، رابطه‌ها و تجربه‌هایی که زندگی به ما پیشکش می‌کند، همگی آینه‌های «من» هستند. برای اینکه بشناسیمش. ترمیمش کنیم. یاد بگیریم و من بزرگتری خلق کنیم.

«من» در این جهان تنهاست و زندگی امکانی ست تا هر «من» مسیر خودش را به سمت تعادل و کمال طی کند.

**********

«آه یوریک بینوا... هوراشیو! او را می‌شناختم. دوستی، با شوخ‌طبعیِ بی‌پایان. با تخیّلی خارق‌العاده. هزار بار مرا بر پشتِ خویش نشانده بود. کنون اما در خیالم چه تهوّعی را برمی‌انگیزد. گلویم فشرده می‌شود. به خاطر نمی‌آورم که این لبهای آویخته را چند بار بوسیده‌ام. اینک کجاست آن بذله‌گویی‌هایت؟ آن‌ چرخ‌وفلک زدن‌هایت؟‌ عادتِ مزه‌پرانی‌هایت بر سر میز شام که به غرّش قهقه‌ها می‌انجامید؟»

هملت در پرده پنجم نمایشنامه شکسپیر، خطابه‌ی بالا را با جُمجمه دلقک پُرآوازه‌ی دربار می‌کند، وقتی‌که گورکنان آن را از خاک برمی‌آورند و به دستِ قهرمان می‌سپرند. منافات مابین خاطره‌ی یک لطیفه‌گوی قدیمی و جُمجمه‌ای که اینک به عَفَن رسیده است، تکرار انگاره‌ی مرسوم Memento mori (تو روزی خواهی مُرد)‌ در هنر قرن شانزده و هفده میلادی است، جایی‌که پُرتره‌ای در کَسوت اشرافی با جُمجمه‌ای در قاب نقاشی متقارب می‌شود (برای نمونه نگاه کنید به «مرد جوان با جمجمه» اثر «فرانس هالس».)

هر هنرمند با خلقِ دنیای خویش با ما سخن می‌گوید. امّا «خلقِ دنیای خویش»‌ به راستی به چه معناست و هنرمند از چه با ما سخن می‌گوید؟‌ به نظر می‌آید که یک پاسخِ محتمل این باشد که هنرمند با خلقِ نمادها از یک تجربه‌ی گاه شگرف و یگانه، در تحوّلِ ذهنی و شخصیّتی خویش با ما سخن می‌گوید. بدین خاطر از یک سو به غنای انبانِ «نمادهای جمعی»‌ ما کمک می‌کند و از سوی دیگر از نقطه عطفی شخصی می‌گوید. به عبارت دیگر، از سویی غبار از پَستوی نمادها می‌روبد و از سویی دیگر ما را در گذری احتمالی یا عزیمتی قطعی یاری می‌رساند؛ چه با ارایه نمادهایش در برطرف کردن لکنتِ روایتِ دلخواهِ ما، و چه با فراخواندنِ تمامیّتِ مخاطب در برطرف کردن تردید و هراسِ شخصی‌اش.

در «هیچ مایی در کار نیست ۲»‌ تک‌گویه‌ی نمادین هملت به ذهن می‌آید، اگرچه در این قاب، ما نه با جُمجمه‌ای معمولی بلکه با ‌عروسک‌واره‌ای با جمجمه‌ای بَدوی با پوستواره‌ای سیلیکونی بر پیرامونش مواجهیم؛ با لبانی موکد ولی غایب از افقِ‌ زندگی و حاضر در ذهنِ خالق.‌ و در «هیچ مایی در کار نیست»‌ به شبپرّه‌ای برمی‌خوریم که می‌تواند نمادی از تحوّل باشد.

شبپرّه، البته تنها نمادِ دگردیسیِ شفیره‌ای به وجودی پرّان نیست. یعنی اگر در «سکوت برّه‌ها»‌، نمادِ مرگی است که در حفره‌ی دهانِ قربانی لانه می‌کند، در اساطیر، نماینده‌ی سرگشتگی و ابتلایی جانکاه نیز هست. چراکه گفته شده که سودای غایی شبپرّه، همانا پرواز به سوی قرصِ نقره‌ای ماه آسمانی است، امّا گاه غفلتی او را مجذوبِ شعله‌ی فانوسی حقیر می‌کند که ممکن است او را از مقصدِ دلخواه دور کند.

اسکندرفر در «توی سرم دست می‌کشی»‌ باز ما را به یاد گرفتاری «اودیسه» در جزیره‌ای ‌می‌اندازد. «اودیسه»‌، وقتی‌که «پاریس»، «هلن» را می‌رباید و متعاقب آن،‌‌‌ «ملانیوس»‌از هر گوشه‌وکناری از یونانیان در لشکرکشی کمک می‌طلبد،‌ عازم «تروا»‌می‌شود. او همسرش «پنلوپه»‌ و شهرش «ایتاکا»‌را ترک می‌کند، ولی شاید به باورش نمی‌گنجید که ده سال را در پای دیوارهای «تروا»‌ سرخواهد کرد و ده سال دیگر را در راه بازگشت به «ایتاکا»، سرگردانِ دریاها و سرزمین‌های جورواجور خواهد بود تا تنها پس از بیست سال، بتواند به زادگاه و آغوشِ خانواده‌اش بازگردد.

«اودیسه»‌ هفت سال از این ایّامِ سرگردانی را اسیر یک پری دریایی با نام «کالیپسو»‌ در جزیره «اوجیجیا» است. اگرچه این پری او را دوست می‌دارد و او را دمادم نوازش می‌کند،‌ امّا دمی از خاطر «اودیسه»‌ نمی‌رود که او بدینجا تعلّق ندارد و باید به هر بهایی گریخت. یا در مخمصه‌ای دیگر، او و یارانش را غولی تک‌چشم (سیکلوپ)‌ اسیر در غاری مخوف می‌کند، ولی سرانجام «اودیسه» ‌در ترفندی بی‌رحمانه، تیرکی گداخته را در تنها چشمِ غول فرومی‌کند تا راهِ‌ گریزش بازگشوده شود.

سمیرا اسکندرفر در مجموعه‌ی اخیر آثارش، «هیچ مایی در کار نیست»‌، گویی پا در جادّه‌ای سراسر تازه می‌نهد؛ این‌بار تک‌پرسوناژهایند که قابِ تصویر را به تصرف درآورده‌اند... ولو موقتی، دیگر سخن از گفتگو نیست، وقتی پرسوناژهای متعدد بر بوم حاضرند،‌ بلکه سخن از بازیافتنِ خویش است،‌ در یک مراقبه‌ی انفرادی:‌ داستان فردیّت که گویی در گربه‌ای تجلّی می‌یابد.


اگر در قابی چشمی با دستی پوشیده است، شاید بیانی از قصّه‌ی «غولِ تک چشمی»‌ که او را برای مدّتی، ‌محبوسِ غاری کرده بود. چرا که سخن از «مایی»‌است که به آخر رسیده است با چشمی منفک از حدّقه در ظرف میوه. و در قابی دیگر، شاید اشاره‌ای دارد به جذبه‌ی گذرای کسی که «تو سرم دست می‌کشید»‌ ولی راهِ پرواز به سوی ماه نقره‌ای را سد کرده بود.

«کارل گوستاو یونگ»‌ جایی می‌گوید: «اگر خود را در رویایی در حلقه‌ی زنانی یافتی که که سخن از عزیمت و جدایی می‌راندند، این تلنگری است از سوی ناخوداگاهت که به غلفت رها شده است. و برای تحققِ فردیّت نیز، چاره‌ای نیست جز گوش فراسپردن به این حلقه‌ی زنانی که بانگِ جرس برمی‌انگیزانند.»‌ و اینک اسکندرفر در «هیچ مایی در کار نیست»‌ با نمادهای کهن و تازه‌ی بسیاری ملاقات می‌کند (در تقاطع شکسپیر و توماس هریس و هومر). نه در شکل ملاقات یک گردشگر. بلکه در شکل ملاقات ملاحی که دل به گردابها و خیزابها داده بود و رهاوردش، حلقه‌ای از زنانی آگاهی‌بخش در نمایشگاه کنونی است.

جلال علیخانی