اسماعیل قنبریهزار
بچهها را میفرستادند در صف نان بایستند تا آنها هم بخشی از بطالت عمر به قصد نان خوردن خانواده را به دوش گرفته باشند؛ بطالتی که مخصوص صف پنج تومانی و ده تومان به بالا بود. نان خوردن یک فرد آنقدر ارزش نداشت که به اتلاف عمر بیرزد، فرد منفرد هم آنقدر زیاد نبود که بخواهد صف ببندد: یکی دو نان را خارج از صف میگرفتند. این بطالت تبدیل اسکناس به نان به دو چیز قابل تحمل میشد: تماشای حرکات چابک کارگری که در کنار تنور ماشینی چانه میگرفت و حرکات خودش هم ماشینی بود و چنان لاغر بود که گویی از نانی که میپخت به خودش نمیدادند و پوست تیرهاش در زیر پیراهن رکابی ناظر را به این فکر میانداخت که لابد «جنگزده» است و از همان اقلیم گرم. فکر بعدی این بود که: «قدر بدان که زندهای و در صف نان و این سوی پنجره.» اگر ناظر به اشارهی بزرگتر نگاه خیره را برمیگرفت و سر به زیر میانداخت گزینهی دیگر نگریستن به اسکناسی ده تومانی بود که قرار بود با خرج شدن، تبدیل به احسن شود؛ اسکناسی که همشاگردیهای مدرسه، شمایل حیوانات را در لابهلای خطوط نقوشاش میجستند و مییافتند.
***
اسکناسهای اسماعیل قنبری مثل خود اسکناس مچالهاند و شیوهی نقاشی شدنشان روی تصویرگران اصلی این تصاویر را کم کرده است. انگار اسماعیل قنبری از طرف همهی کسانی که ساعتها و ساعتها به این تصاویر بیمعنی و زشت نگریستهاند انتقام میگیرد، آنچه را این محصولات بصری لایقاش هستند کف دستشان میگذارد و به آنها میگوید که «مردمی» شدن هنر چه مزهای دارد. از این بهره میبرد که اسکناس تنها سند بصری است که بهواسطهی ارزش معاملاتیاش میتواند اصالتاش را از ارزش هنریاش جدا نگه دارد و قیمتاش بیارتباط به زیبایی چهرهاش است؛ مگر زمانی که باطل شود و از چرخه بیفتد و در دست عتیقهفروشان به خاطر ارزش تاریخی و زیباییشناسانهاش معامله شود. اسماعیل قنبری صبر نمیکند؛ این اسکناسها را باطل میکند و از سکه میاندازد و چهرهشان را بیحمایت «اصالتی» که بانک مرکزی بدانها میبخشد به نمایش میگذارد. با بازنماییشان، لایهی زیباییشناختیشان را از لایهی رسمیشان میکَند و با استمرارش بر کشیدن یک پرتره از هر اسکناس، با این کاغذها درشت سخن میگوید. این آثار، عکس فرایند کالایی شدن را طی میکنند.
***
در میان آن نقوش، روباه را هیچوقت پیدا نکردم. سالها بعد همین بازی یافتن شباهت تصاویر را به قصد سرگرم کردن مشتری روی پاکتهای شیر کشیدند. هرچند آن موقع دیگر بین تبدیل پول به کالا مکث نمیافتاد و وقت صرفهجویی شده را میشد بعد از صبحانه صرف حل مسئله کرد. پیش از آن، این لذت تماشا، لحظهی مکث در معامله را به صحنهی نمایش بدل میساخت. فرصت کوتاهی بود برای نگاه کردن به پول که بعداً از دست رفت.