حامد نورایی

2:30 دقیقه بامداد

دهانش را باز می‌کرد و از کلماتی سخن می‌گفت که انگار نیاز به تصویر کردنش، نداشته‌ام، چرا که حضوری پرنگ در آن را احساس می‌کردم. و موسیقی برایم پخش می‌کرد؛ موسیقی که چندین سال است مرا یاد جنگ‌هایی می‌اندازد، که در زمانش حتی پدربزرگ اصلی داستان هم حضور نداشته است. درد و ترسی عجیبی در درونش نهفته بود. چه سکوت عجیبی و چه بوی مطبوعی...چه دشت مه آلودی. از چه سخن می‌گویم. از کدامین پایان جنگ؟ همچنان می‌بوسند و می‌بوسم عکس‌های به اجبار سوخته‌اش را. ساعت را نگاه می‌کنم... 2:30 دقیقه بامداد. عکس بعدی را می‌چسبانم...