محمدرضا میرزایی

زیارت

می‌روند و می‌آیند، بدرفتاری می‌بینند و ضرب ِ شست نشانشان می‌دهند. بدیشان می‌گویند کمی شتاب کنید. بدیشان می‌گویند فردا، اگر خدا بخواهد. در امتداد بناهای تقدس می‌گذرند تا خود را در آب ویترین‌ها غرق کنند. کودکانشان بخت می‌فروشند و پدرانشان پرتقال صیقل می‌دهند، دانه دانه. در برابر ترمزهای نالان چنان راه می‌سپرند که گویی در رؤیایند. گر دست دهد که از سبزی و پنیر و گوجه فرنگی پرچمی به خاک گسترند احساس سعادت می‌کنند، می‌روند و می‌آیند از شهر سرپوشیده، از شهر بی‌عصمت. در شمال، محلات با صفای بی‌عابر و در جنوب زاریِ نی لبک. در دالان‌های بی‌انتها می‌روند و می‌آیند. احضارشان کرده‌اند و معطلشان نهاده‌اند. انتظار می‌کشند. باز می‌گردند. درهای نابکار را می‌کوبند و از این که عدالت گدایی می‌کنند عذر می‌خواهند. و اینک نفربرها و و اینک کلاه خودها و اینک قنداق تفنگ.

آلن لانس