اسماعیل قنبریوانهاده
به طور خلاصه: این نقاشیها لخماند. چربی ندارند؛ سراسر ماهیچه... حیف رامبراند بود اگر شقهی گوشتش را نمیکشید.
دو نوع کوری هست: کوری سفید و کوری سیاه. نوری نباشد که ببینی یا چنان روشن که نبینی. دو جور دروغ هست: آنقدر غیرواقعی که نادرست است؛ یا چنان واقعی که حقیقت را میپوشاند. دو جور پوشاندن هست: بستهبندی کنی یا که قاب بگیری. لفاف کنار میرود، اما قاب به موضوع میچسبد. هنرمندانی هستند که بستهبندی میکنند، هنرمندانی که قاب میگیرند. خوبی نقاشیهای اسماعیل به این است که قاب ندارند. نمیشود قابشان کرد. بستهبندی نمیکند.
دو جور چشم مریض هست: آنکه کماشتهاست و آنکه جوع گرفته. آن که از گرسنگی جز گرسنگی نمیبیند و آنکه میلی به نگاه ندارد. در میان چشمهایی که میچرند و چشمهای بیمیل، در آثار اسماعیل گوشت هست و چای صبحگاه بر سنگچینِ آتشِ شبِ قبل.
دو جور ندیدن هست: پلکهایت را ببندی یا به جایی خیره شوی.
در زمانهای دیگر میشد گفت خوبی اسماعیل به این است که به چیزی نگاه میکند که دیگران نمیبینند. حالا ولی همه دنبال آناند که چیزی را بیابند که کسی ندیده. تا که قاب بگیرند. به مجردی که در قاب بنشیند ناپدید میشود. دیگر نمیشود نگاهش کرد.
در این کارها چشمروشنی هست.
احساس نامأنوسی است که همه خواب باشند و تو بیدار. آن که نیمهبیدار است بازویت را میفشارد: «چرا نمیخوابی؟» نه فقط خودت را، که دیگران را معذب میکنی. در کارهای اسماعیل کسی هست که خوابش نمیبرد.
یکبار که به ذهن بیاید دیگر از یاد نمیرود: هفت سالم بود که به نظرم آمد هرچه از مخروط نگاهم بیرون میرود غیب میشود. چیزها پشت سرم تبانی میکنند که پیش رویم چه طور رفتار کنند. همچون معلمی که تا رویش را که از تخته برمیگرداند شاگردانش مؤدب مینشینند. اگر این توهم واقعیت داشت، نگاه اثبات نمیکرد که چیزها سرجایشاناند. آنها را سرجایشان مینشاند. تولیدشان میکرد.
نگاه انداختن، نگاه افکندن، چشم انداختن، چشم افکندن: همیشه از جنس کار محسوبش میکنند. انگار بر چیزها فشار میآورد. قدرت اثر را به میزان فشار نگاه هنرمند میسنجند. توقعشان از نگاه، تولید چیزهاست. چیزها را سرجایشان نشاندن. ولی نگاه اسماعیل، قصدش مهار تصویر نیست. طبخ واقعیت نیست. چراغقوهی نگاهش را به سوی چیزها نمیگیرد تا نادیدهای را پیدا کند و پشت جعبه آینه بگذارد. با زندگی گلاویخته. چیزی را به تلِ انباشتهی تصاویر اضافه نمیکند؛ به بایگانیِ اشباع شده. چنین نقاشیهایی اول و آخر به تنِ آنکه بیرون از زندگی است گوشت نخواهد شد؛ اسماعیل هم اعتنایی ندارد. کاش بعد از این هم نداشته باشد! گزارش نمیدهد، ثبت نمیکند. کاش بعد از این هم نکند! خبر نمیآورد. حسرت برمیانگیزد ولی. دریغ میآورد. نگاهش به اعتبار نوعی از زندگی معتبر است. تو قدر نمیدانی ندان! حیفِ نگاه!
اینها نقاشیهای دیوارهی غاراند. تفاوتی هست میان گاوباز و آنکه گاوِ واقعیت را میدوشد. کمپوزیسیون! هارمونی! پرسپکتیو رنگی! حتماً همینطور است. بله. این لکه باید کمی اینطرفتر میبود و آن تاش قدری بالاتر! البته!
در این کارها جنون هست. نبض این نقاشیها را میتوان گرفت: خونش میجهد. پُژت و پاپیون ندارد. بدون تهوعِ رنووار! بدون بلاهت سورا! بدون وقاحت جف کونز! آنجا که اسماعیل نشسته دستِ نوعی از سفاهت همگانی نمیرسد. سفاهت علاقهای بدان سو ندارد. از کنار هم میگذرند: نگاه بیمار بماند بیخِ چشمانِ مریض!
به کوری چشمانِ اشباع از نور چراغ، تو همچنان نگاه کن اسماعیل!
باوند بهپور