لیلا صبوری
نذر گذر
اینجا، جادهی کودکی من است.
اول بار عَلَمی در این جاده دیدم که زنها پارچه برآن میبستند.
زمان سپری شده. من فرداها را دور میبینم. گذشته من را به حال گره نمیزند، بودن را نمیفهمم.
به جادهی کودکیهایم بازمیگردم.
عَلَمها و پارچههایش را پیدا میکنم.
پارچهها را کنار هم میچینم.
گم و پیدا میشوم. در جاده؛ در پارچهها.
پارچهها پرده میشوند. پردهها آستانهای میشوند برای من.
اینجا؛ پردهها را نشانه میگذارم، نشانی از خود.
من در این جاده، در این نشانهها به ملاقات خود آمدهام.