سارا روحیصفتفصل آخر، از اینجا به من نگاه کنید!
خیلی دیر است.
بچهها خوابشان برده. دوباره همه جا را ریخت و
پاش کردهاند.
مثل هر شب بغلش میکنم، با پاهایم ریخت و پاشها را کنار میزنم. از میان مملوی از اسباب بازیها و لباسها رد میشوم.
از میان انبوهی از جورابها و روزمرگیها میگذرم
رد میشوم و میگذرم. از میان تمام کلمات، کلمات سنگین و بزرگ، از تئوریها و فلسفهها میگذرم.
گاهی خسته، گاهی با لبخند،... شکایتی ندارم.
از میان سنتها و عرفها، از میان جدید و امروزی بودنها،
از میان وظیفههایم میگذرم. از همه چیزهایی که راهم را سد کرده است.
.......
امشب هم مثل هر شب از میان دریایی از جورابها و سردرگمیهایم میگذرم.