مجید فتحیزاده
مانداب
دالانی نیمه روشن... دیوارهایی پوشیده با پارچههای سیاه... همراه شدهام با مردان و زنانی با لباسهای سیاه، که نگاهشان به هیچ دوخته شده است. صدای مویه، شیون و فریاد به گوش میرسد. قدم زدن در این دالان اضطرابآور و پرهیاهو گاه تمام میشود، و آن هنگامی است که از میان نوارهای سیاه روزنهای به بیرون باز میشود. بیابانی بیانتها با لایههایی از گرد و غبار و در دوردست، تپههایی که ازجانبشان فقط صدای سکوت میآید. گوش سپردن به این سکوت قلبم را به آرامی میفشارد. در این فضا چنان خود را بی اختیار و ناتوان احساس میکنم که گویی در خلسه فرو رفتهام، مسخ شدهام یا در خوابی عجیب، پر از اتفاقات متناقض واحمقانه گرفتارم. اینجاست که آن هزارتوی افسانهای با واقعیت عجین میشود.
این خاطرات و تصاویر شاید اغراق آمیز به نظر برسند، اما تاثیرشان را در رفتار و اعمال روزمره، آشکارا مشاهده میکنم و یقین مییابم که آنچه از نظرم میگذرد، چکیده و جوهرهی تفکر حاکم بر ساختار زندگی دوران ماست، نه اشکهای گذرا به خاطر از دست دادن عزیزانمان.
عادت به چنین شیوه زیستنی، از نگاه من از دست دادن حقیقتی است دست یافتنی که لایق عاشقی است و نه فراموشی. آن هم در سرزمینی که سنگ نوشتهای به خط میخی، آفرینش شادی را پس از آفرینش آسمان، زمین و انسان قرار داده است. آن هزارتو چنان ظریف در تار و پود وجودمان تنیده شده که تک تک لحظههای زندگیمان را از گذشته تا حال با خود همراه کرده است و حضورش در کوچکترین رفتارهای روزمرهمان دیده میشود.
سیاستِ "شادی همارز نیستی است" سیاستی است که شادی را موکول به جهانی دیگر میکند و هر شادی را همچون بزهی جلوه میدهد تا آنچه از اجتماعات انسانی باقی میماند، تنها عزاداری باشد.