میلاد هوشمندزاده

تپ

یک: همه ی این پشه ها را خودم کشتم، با همین دست های خودم. چون روی مخم بودند، وزوزشان توی گوشم نمی گذاشت به کارم برسم، حواسم را پرت می کرد. نیششان تنم را می خاراند. اما می شد از شرشان خلاص شد، چون زورم بهشان می رسید، چون موجودات ریزی بودند. چون کشتن پشه مشروع ترین شکل کشتن است. دلیلی نداشت به این فکر کنم که "آیا من هم روی مخشان هستم یا نه؟" معمولا از دور می دیدمشان و وقتی زیر دستم له می شدند هیچ تصوری نداشتم از اینکه آیا دردشان می گیرد یا نه.
دو: بی دلیل نیست که عکاسی را به شکار تشبیه می کنند. وقتی با اسلحه موجودی را هدف می گیری، و ماشه را می چکانی او فیکس می شود، تا ابد، درست مثل وقتی کادری را می بندی، دکمه ی شاتر را فشار می دهی و موجود زنده ی سوژه ی عکاسی در دم بدل به شیئ می شود، فیکس می شود، تا ابد.
سه: وقتی پشه ها زیر دستمان له می شوند، ما لحظه ی مرگشان را نمی بینیم. درست مثل لحظه ای که عکسی را می گیریم و آینه ی دوربین بالا می رود، جلوی منشور را میگیرد و شاتر باز و بسته می شود. ما در آن لحظه از ویزور چیزی نمی بینیم. ما دقیقا در لحظه ی عکس گرفتن از همان چیزی که نمی بینیمش عکس می گیریم.
چهار: من هم این پشه ها را از دور، هدف می گرفتم، دستم را به آرامی بالا می آوردم، طوری که متوجه نشوند، درست مثل یک هواپیمای جنگنده ی رادار گریز، و در یک لحظه مناسب "تپ"
پنج: همه ی لکه های خونی که می بینید خون خودم است.
شش: دروغ نیست اگر بگویم در تمام زمانی که اینها را عکاسی می کردم به چیزی جز ترکیب بندی و نور فکر نمی کردم. "تجربه ی ناب عکاسانه!" که چیزی نبود جزاستتیک کشتن. بعد ازعکاسی هم به چیزی فکر نمی کردم جز این که آیا مجموعه ی خوبی خواهد شد یا نه، به این که آیا کسی این کالا را می خرد یا نه؟ که اگر بخرد کمک می کند به ادامه ی این "تجربه ی ناب عکاسانه!".