امیرعلی قاسمی
پرونده پزشکی امیر علی
نمایشگاه پرونده پزشکی امیرعلی قاسمی
من در29 مرداد سال 1359 در تهران در بیمارستان پاستور نو تهران، و در ساعت دو و چهل و پنج صبح به دنیا آمده ام. این را تصویرجوهرین کف هر دو پایم بر کارتی آبی رنگ (تصویر شماره یک) تایید میکند و نشان از آن دارد که هنگام تولد دو کیلوگرم و هشتصد و پنجاه گرم وزن و چهل و هفت سانتی متر قد داشته ام و وضع جسمانی ام هم خوب بوده است.
از روزی که از بیمارستان به خانه برگشتم، جوش هایی را با خود به همراه آوردم که روز بعد با آزمایشی که از آن ها به عمل آمد ( در درمانگاه بیمارستان شرکت نفت و زیر نظر شوهر خاله ی مادرم دکتر عیسی رضایی ) مشخص شد که نوعی استافیلوکک بوده اند و از 5- 6 روزگی مجبور به خوردن آنتی بیوتیک Nistatin شدم.
در حین اسباب کشی از خانه ای به خانه دیگر، پاکت نسبتا بزرگی را پیدا کردم که محتوی عکس های کودکی ام، مقادیری تصاویر رادیولوژی و مدارک بیمارستان بود، که مرا تا مدتی به خود مشغول کرد.
من درست از روز تولد دوسالگی، مبتلا به بیماری آسم شدم. آنطوری که مادرم تعریف می کند، ابتدا با بدخوابی شبانگاهی من آغاز شد، و صبح که مادربزرگم – که در همسایگی ما زندگی می کردند- به سراغمان آمد متوجه ی خس خس نفس های من شد، و وقتی پزشکی از دوستان خانوادگی مان تلفنی به صدای نفسهایم گوش داد و گفت این احتمالا باید جدی تر از این حرفها باشد. بگذریم که روز تولد دو سالگی ام را نخست در منزل آن دکترعزیز و سپس در بیمارستان کودکان تخت جمشید تهران گذراندیم!
از آن پس، هر بار که حمله ی آسم به من دست میداد، مجبور بودند تا مرا به بیمارستان کودکان ببرند و با تزریق آدرنالین و داروهای دیگری که اسمشان یادم نیست، وضعیت را به حال تعدیل شده ای برگردانند.
بعدها که یاد گرفتم از اسپری سالبوتامول (تصویر شماره دو) استفاده کنم، بدل شد به نزدیکترین دوستم، بدون او جایی نمی رفتم و اعتماد به نفسم به شدت کاهش می یافت. کافی بود یادم بیافتد که همراهم نیست تا حمله تنفسی جدیدی برایم رخ دهد.
با گشت و گذار بیشتر در بین عکس های کودکی به اوقاتی برخوردم که مرا با چشمان پف کرده و بدنی تپل مپل و یا کاملا لاغرو استخوانی نشان می داد و این مربوط به زمانی می شد که از دارو های کورتن برای تقلیل بیماری استفاده می کردم، عوارض جانبی این دارو ها هنوز کاملا برایم مشخص نیست... اما پس از چندی حساسیت پوستی هم به آسم اضافه شد. اکثر این حساسیت ها در مفاصلی مانند بالای آرنج (سند شماره سه) و زیر زانو نمایان می شوند، اما بعد ها با بالا رفتن سن، به صورت و گردن ام (سند شماره چهار و هفت) هم تسری پیدا کرد.
در دهم فروردین سال 1372 در طی تصادف شدیدی پای راستم به شدت از ناحیه ران و ساق پا آسیب دید. یک ماشین تویوتا کوپه که به سرعت در کوچه ای فرعی در محلهای در کرج – که ما در آنجا مهمان بودیم– با من که عابر پیاده ای بیش نبودم، برخورد کرد و پس از پرت کردن من، از روی ساق پایم رد شد.
پزشک کشیک بیمارستان هلال احمر کرج نظرش بر این بود که چون خون زیادی از من رفته است، دوام نخواهم آورد و باید بلا فاصله پایم را قطع کنند.
اما با تلاش زیاد پدرم، همان شبانه مرا با آمبولانسی که به زحمت هماهنگ کردند، به تهران و بیمارستان ایرانمهر رساندند. فردای آن روز طی عمل جراحی بسیار سنگین، دقیق و طولانی، ران پایم را با پلاتین و استخوان ساق پایم را با داربست گونه ای عجیب کنار هم قرار دادند تا به اصطلاح پایم کوتاه نشود. این وضعیت را هجده روز در بیمارستان و بعد از پایان فروردین تا آخر امتحانات آن سال در راه مدرسه و خانه تحمل کردم. مدرسه رفتن با واکر تا طبقه ی سوم با کیف و ظرف غذا و . . . را می توان به خوبی مجسم کرد.
تیرماه همان سال، طی یک عمل جراحی، قطعات پلاتین های داربست گونه ها را از استخوان ساق پایم خارج کردند و آن را تا زانو به مدت یک ماه گچ گرفتند. سفر تابستانی آن سال با پای گچ گرفته همراه با دو چوب زیر بغل در کنار دریا چه لطفی داشت!!!
آبان ماه همان سال بود که بعد از مدت ها، بالاخره توانستم پایم را بر زمین بگذارم و لنگان لنگان به کمک همان دو چوب زیربغل راه بروم. اما می بایست قطعه پلاتینی را که در ران پایم قرار داده شده بود، تا سال بعد و عمل جراحی بعدی تحمل کنم.
برای تهیه خرج بیمارستان و عملهایم، پدرم مجبور شد کلی مساعده و وام بگیرد که باید ریز مخارج را از خود او پرسید، اما یادم است تا چند سال بعد مشغول پرداخت قسط های آن بودیم. مقداری را بیمه پرداخت و من هرگز مسیر طولانی تهران کرج را که بار ها برای حضور در پزشکی قانونی و طی مراحل مربوط به دادگاه رانندهی خاطی فراموش نمی کنم، هر چند اسم او را از یاد برده ام .
و این فهرست بالا بلند تر از آن است که در این متن بگنجد. شکسته شدن انگشت شصت دست چپم در یک سال و نیمگی(سند شماره پنج)، در رفتن آرنج، ترک خوردن یکی از استخوان های ساعد دست و . . . مقدار اشعه ی ایکسی که در هر یک از این ماجراها هم خودم و بیشتر اوقات به همرا مادرم نوش جان کرده ایم و گچ گرفتن ها و جا به جا شدن، حمام کردن ها و . . . با آن وضعیت . . .
هر یک از این روایت ها، برای مستند شدن نیاز به بررسی مدارک پزشکی، مشورت با پزشک هایم و صحبت با دوستان و خانواده ام داشت و این نمایشگاه، چیدمانیست بزرگ از خاطرات، عکس ها و مدارک پزشکی که از من به جا مانده است. سعی من در اینجا نگاهی متفاوت به آرشیو مدارک و کاغذ پارههایی به ظاهر پراکنده است که با نوشتن و شرح آن ها سعی در کم کردن فاصله ی بینشان و روایت دیگری از این 29 سال زندگی ام را دارم.
در بخش حساسیت ها با اشیائی مواجه ایم که تنها نامی از غذاها یا پدیده های دیگر مُحّرک مانند آلاینده های هوا، گرده ی گل ها و گیاهان را بر خود دارند.
در برخشی دیگر نام داروهای مختلفی که برای درمان آسم و بیماری حساسیت پوستی وغیره، تجویز شده اند... به همراه دستور مصرف آن ها.
در چیدمانی دیگر یک کروکی نقشه تصادف را نشان می دهد و در گوشه دیگر قطعهی پلاتین به همراه پیچ های مربوطه (تصویر شماره شش) که پس از عمل جراحی به مدت یک سال و پنج ماه به استخوان را متصل بوده اند ....
امیرعلی قاسمی تیر ماه هزار تیرماه سیصد و هشتاد و هشت تهران