افشین چیذری

دالی زوم

...در یک روز زمستانی،در بازگشتم به خانه،مادرم که می دید سردم است پیشنهاد کرد تا برخلاف عادتم برایم کمی چای بگذارد.اول نخواستم،اما نمی دانم چرا نظرم برگشت؟ فرستاد تا یکی از آن کلوچه های کوچک و پف کرده ای بیاورند که پتیت مادلن نامیده می شوند و پنداری در قالب خط خطی یک صدف "سن ژاک"ریخته شده اند ومن ،دلتنگ ازروز غمناک و چشم انداز فردای اندوهبار ، قاشقی از چای را که تکه ای کلو چه در آن خیسانده بودم بی اراده به دهان بردم.اما در همان آنی که جرعه آمیخته با خرده های شیرینی به دهنم رسید یکه خوردم، حواسم پی حالت شگرفی رفت که در درونم انگیخته شده بود . خوشی دل انگیزی ، خود به خود ، بی هیچ شناختی از دلیلش، مرا فرا گرفت . یکباره مرا از گوهره ای گرانبها انباشت و کشمکش های زندگی را برایم بی اهمیت ، فاجعه هایش را بی زیان و گذرایی اش را واهی کرد،به همان گونه که دلدادگی می کند:یا شاید این گوهره درمن نبود،خود من بودم. دیگر خودم را معمولی ،بود و نبود یکی،میرا حس نمی کردم.این شادمانی نیرومند از چه می توانست با شد؟حس می کردم با مزه چای و کلوچه رابطه دارد،اما بینهایت از آن فراتر می رفت،نمی توانست از همان جنس باشد…جرعه دومی می نوشم و چیزی بیشتر از اولی در آن نمی یابم ،وسومی اندکی از دومی کم اثر تر است . باید دیگر دست بکشم،پنداری کرامت نوشاک کاهش می یابد.روشن است که حقیقتی که می جویم در آن نیست ،درمن است.نوشاک آن را درمن بیدار کرده است،امانمی شناسدش ،به همه آنچه می تواند این است که آن گواهی را که تفسیرش نمی توانم کرد ودستکم دلم می خواهد بتوانم آن را اندکی بعد دوباره به کمال از او باز بخواهم و در اختیار داشته باشم تا بتوانم مفهوم قطعی اش را دریابم پیاپی و با شدتی کمتر و کمتر تکرار کند.فنجان را می گذارم و به ذهنم رو می کنم.اوست که باید حقیقت را بیاید.اماچگونه؟ چه تردید دشواری هر بار که ذهن حس می کند از خودش عقب می افتد؛هنگامی که او،جوینده ، خود سرتاسر همان سرزمین نا شناخته ای است که باید درآن بجوید و کوله بارش آنجا هیچ به کارش نمی آید. جستجو؟ نه فقط:آفریدن.ذهن در برابر چیزی است که هنوز نیست و تنها او می تواند به وجودش آورد ،و سپس آن را درون روشنایی خود جا دهد…می خواهم به باز یافتنش کوشی بکنم . در فکرم به لحظه ای که نخستین قاشق چای را خوردم پس می روم.همان حالت را،بی روشنای تازه ای باز یابم.ار ذهنم می خواهم کوشش دیگری بکند،یک بار دیگر حسی را که می گریزد باز گرداند.و برای آنکه هیچ چیز از نیروی جهش او برای آین جستجو کم نکند هر مانعی، هر اندیشه دیگری را،ازسر راهش کنار می زنم، گوشم و توجهم را از صداهای اتاق کناری در امان می دارم…البته آنی که در ژرفای من این گونه می تپد باید تصور خاطره ای دیداری باشد که با این طعم پیوسته است و می کوشد همراه با آن خود را به من برساند. اما جنبشش در جایی بیش از اندازه دور،بی اندازه گنگ است؛آنچه به زحمت در میابم تنها بازتاب خنثایی از چرخش دست نیافتنی رنگهایی در هم آمیخته است ؛اما نمی توانم شکل آن را باز شناسم ، و از او به عنوان تنها ترجمان ممکن بخواهم که گواهی همزاد جدا نشدنی اش طعم را برایم برگرداند،از او بخواهم به من بگوید سر و کارم با چه وضعیت ویژه ، با کدام دوره ای از گذشته است…آیا این خاطره ،این لحظه کهن که کشش لحظه همسانی از این همه مسافت فراز آمده است تا آن را بیا نگیزد ،به لرزه در آورد و از ژرفای درونم برخیزاند ، تا به سطح آگاهی ام خواهد رسید؟ نمی دانم … ناگزیرم ده بار دیگر از سر بگیرم ، رو به سوی او کنم . و هر بار ، همان بی همتی که ما را از هر کار دشوار و هر کوشش مهمی باز می دارد پندم می دهد این همه را وا بگذارم ،چایم را بخورم و فقط به غم های امروزم بیاندیشم و به خواستهای فردایم که بی زحمتی می توان مزه شان کرد. و ناگهان خاطره سر رسید… بخشهایی از کتاب" در جستجوی زمان از دست رفته" جلد اول\طرف خانه سوان\صفحه ۱۱۱ تا ۱۱۴ ترجمه مهدی سحابی