محمد خلیلیمنطقه ممنوعه
به¬یاد آر، تو خواهی مرد
این طبیعت پرنیرو، این چشم بزرگ و مرطوب دشت، این خلنگ¬های پرریشه بر برهوت خیال، این نور ِ تاریک آسمان و صلبِ سنگ، پذیرای دست مرتعش نقاش می¬شوند، دست نقاش را حوالی بوم، در هوای کارگاهش چرخان می¬دارند.
ر این چشم¬انداز، جز حس ِ بلعیده شدن در مخزن عظیم زنکار و ماده چه می¬ماند، آن¬گاه که گویی، تا دقایقی دیگر، شب، تور کهنه و سیاهش را بر پس¬کرانه¬ی نمور علفزار پهن می¬کند؟ این¬جا هر ضربِ تاریکی، شفافیتِ تار شبی را آشکار می¬کند، که آدمی در نفسی بلند، به اندرونه¬ی تن می¬کشد، هر نبض، شیء را در شیء محو می¬کند، سبزی را در سیاهی، "بودن" را در "نبودن" ــــ زمانی¬ بی پله، بی مخزن، بی سنگ، زمانی که حشره، در تاریکی ِ تاریک¬ترین علفزار، جثه¬ی ناچیزش را پنهان کرده است، "زمان ِ بی شیء"، بی کلمات. . .
این¬سان ــــ و ناتوان از فراموشی، ناتوان از انکار، ناتوان از شکیبایی ــــ به¬دستِ نقاش چشم¬اندازی گسترده می¬شود. تو می¬گویی: علفزار. و من در نور تاریکش فرومی¬شوم. تو می¬گویی: چیزها. و من با خلاء درمی¬آمیزم. با تعجب می¬پرسی: عزیمت؟ و من جاده¬ای برای پیمودن نمی¬یابم، حتی ردی که بر علفزار نقش بسته باشد. . .
پس چه¬بسا پرده¬های محمد خلیلی نمایش مکانی کیفی باشد، مکانی بی¬سایه، مکانی که گویی رفتارش هم¬سان با منویات پرسوناژهایش تغییر می¬کند، مکانی در درون، اما به هیئت علف، سنگ، صدا، مکانی که در دوردستِ ناپیدایش سگی زوزه می¬کشد، مکانی که در آن درکی انسانی از مرگ با طبیعت در هم می¬آمیزد، مکانی که یگانه محل وقوع¬اش جایی جز تصویر نیست ــــ یک تصویر، که در برابرش می¬ایستیم، در فاصله¬ای معین، و اشکال چشم¬آشنا و غریب¬اش را به جا می¬آوریم.
او که با حرکاتی خاموش، در سنگ، در زمین سخت، در علفزار ِ خوابیده نظاره می¬کند، در کرانه¬ای چنین ناآشنا و غریب چه می¬جوید، اگر نگوییم ندای memento mori (به¬یاد آر، تو خواهی مرد) حضورش را در بر گرفته است، صدای قدم¬هایش را خاموش ساخته است؟ اگر نگوییم ندای آشنای مرگ او را به "این سو" کشانده است؟ اگر نگوییم مرگْ دست نامرئی¬ و بلند¬اش را، گه¬گاه، از "آن سو"ی کرانه، به نشان دوستی سوی او دراز می¬کند؟ این¬جا روح در هوای سنگِ رخنه¬ناپذیر بی¬قرار می¬شود، این¬جا سیاهی علفزار بازوی سفید صاعقه را پذیرا می¬شود، این¬جا از درون ِ انحنای مخزن عمودی مرگ طنین طبل و رپ¬رپه برمی¬خیزد، این¬جا، در خنکای این فلات، همیشه این¬جا، "نواخت ناقوس ِ عصر، انسان¬ها را چونان میرایان به نزد خدا فرا می¬آورد."
اما نقاش ــــ بی آن¬که خویش را در هوای انتزاعی جانکاه مستغرق سازد، انتزاعی که اشیا را از شیء بودن¬شان تهی می¬سازد ــــ مواد جادوی خیال¬اش را، از جهانی که می¬شناسیم برمی¬گزیند: همان سنگ عظیم¬الجثه¬ای که، شبی، در رویایی، به¬ناگاه بر زمین پرریشه¬ی وجود فرو افتاده است. همان چهارگوش سیمانی مرگ که علف¬های مرده را مدفون می¬سازد، آن فلز که زنگار زمان را تاب می¬آورد، آسمان مرطوب را در قعر خود نهان می¬دارد، همان سیاهی سبز علف، لمیده بر پوست بی¬تاب زمین، همان زمان که هیچ زمانی نیست، اما آسمان¬اش آماده¬ی باریدن است،...
شاید صدای موتور آبی که آهنگ موحش زمان را ضرب می¬گیرد سکوت این چشم¬انداز غریب را در هم شکسته باشد، شاید صدای چکشی که کسی بی¬وقفه بر جداره¬ی عریان مخزن آهنین می¬کوبد، شاید صدای علف که هنوز نفس می¬کشد، شاید صدای حشره که در خلود زمین مأوا کرده است، شاید، به¬ناگاه، صدایی غریب و گوش¬خراش از دامان آسمان،... کسی چه می¬داند، نقاشی هیچ¬گاه از چنین چیزهایی با ما سخن نمی¬گوید، نقاشی حکایت پرده¬ی نازکی¬ست که تو را در خیالی از خیالات غرقه می¬سازد، در صدایی بی¬صدا...
در دوردست درون، اما نزدیک، سنگی سنگین بر علفزار هستی فروافتاده است، چه می¬دانم، شاید دیر زمان¬تر، خودِ نقاش از رازی با من سخن بگوید که علفزار، که سنگ، با او درمیان گذاشته بود، دیر زمان¬تر، آن¬گاه که زبان پا پس می¬کشد، آن¬گاه که میرایان به درون سنگ راه می¬یابند. . . اما اکنون، رو در روی این تابلوهای نقاشی می¬ایستم، قدمی دور و نزدیک می¬شوم، بر چشم¬های خویش، با دست، نور مهتابی سالن را نقابی می¬سازم، می¬پرسم، ای شبح ِ ایستاده بر قامتِ سنگ، که هستی تو؟
وحید حکیم