مجید فتحیزاده
ضیافت
ضیافتها
آنها ما را در مهمترین لحظات زندگی همراهی میکنند ، تولد، ازدواج و مرگ.
بویژه مرگ.
ما تمدنهای آغازین را (که از منظر ما شایستهی چنین نامی هستند) به لطف توجهات خاصِ معطوف به آرامگاهها، به مثابه بشارتی به دنیایی دیگر، شناسایی میکنیم.
آیینهای خاکسپاری احتمالا کهن ترینِ رسومند و همهی ملتها آنها را برپا داشتهاند، حتی کوچنشینان، که جز در این مورد اثری از خود به جای نمیگذارند، انگار که تنها مرگ شایستهی یادگاری از سنگ یا تاجی از طلاست.
گویی که تنها در این واپسین جشن مشترک است که زندگان و مردگان گرد هم میآیند.
آیینها را دوست داریم چرا که دمی، زندگانیِ گاهی غمناک و دشوار را متوقف میکنند.
آنها چیزی از یک ضیافت دارند، واقعهای را که بایستی به خاطر سپرده شود، همراهی میکنند.
دوستشان داریم، هم از این جهت که در آنها سهیمیم، که با یکدیگر برپا میداریمشان.
حتا آن هنگام که ملال آورند، یا عاری از احساس، حتا آن زمان که نمیدانیم چرا چنین و چنان میکنیم یا این و آن میگوئیم. واژگانی به لاتین، یونانی، سریانی، پارسی یا سانسکریت زمزمه میکنیم، بی آنکه بدانیم چه میگوییم.
اما اهمیتی ندارد: همه با هم از آن چشم میپوشیم.
لحظه ای [از] آرامش، رازآلودگی و گاهی زیبایی.
با این همه، آیینهای دیگری را می شناسیم که نه رسمیاند و نه همگانی.
بعضیهاشان توسط گروههای کوچک آشنایان، شامگاهان در اماکنی متروک برگزار شدهاند
یک روحانی مناجات را رهبری میکند، مناجاتی که معانی سمبلیکش از روزگار دور ناپدید شده و غیر قابل نفوذند.
کسی نمیتواند بگوید پیکرهایی که به آنجا برده شدهاند، از کجا میآیند و چطور مردهاند. بیگناهند یا گناهکار؟
اهمیتی نمیدهیم.
با این وجود همچنان آنجاییم: ما شرکت کنندگان. بار دیگر گرد آمدهایم: و این خود چیزیست.
آیینهای دیگر به کلی محرمانهاند.
گاهی تنها یک تن از آنها باخبر است. او دستهایش را چنین و چنان می کند، این یا آن صدا را تولید میکند، بی آنکه بداند چرا و چگونه.
ما اینگونهایم، هرکداممان، بی آنکه تردیدی به خود راه دهیم، هر لحظه آیینهایی میآفرینیم، آنطور که انگار برخاسته از نیازی بوده است.
صبحِ امروز، ترانه ای از یادرفته بر لبانم جاری میشود: چرا؟
گامهایم را هنگام قدم زدن در باغم میشمارم: چرا؟
پرواز پرندگان را در آسمان خاکستری، وقتی که روز به آخر میرسد، دنبال میکنم.
درختانی که در باد تاب میخورند را تماشا میکنم، سعی میکنم که ارتباط و گفتارشان را حدس بزنم.
هر کدام از ما به این ترتیب آیینهای خاصی را برپا میدارد.
آنها دوباره به سراغ ما میآیند و خودشان را به ما تحمیل میکنند، بی آنکه موجبشان باشیم و بی آنکه حتا انتظارشان را بکشیم.
چنین به نظرم میرسد که مجید، پنهانی در جریانِ چنین آیینهای سایه و سکوت است.
نقاش آنجا، در میان زندگی و مرگ، شب و روز، رنگ و خاکستری و در میان سگ و گرگ حضور دارد.
و چنانچه تمام دنیای حقیقی در نخستین نگاه، از بین برود، یا حتا انکار شود،
او از رابطه ها و احساسات بیشماری پرده برمیدارد، و قلمروی دیگری را به روی ما میگشاید، جایی که او خود، تنها راهنماست.
سرزمینی برهنه که تاریکی در کمینش است، سرزمینی که از طریق نشانههای کوچکی به وجودش ظن میبریم، و با این حال بازمیشناسیمش.
کجا هستیم؟ هیچ کجا و جایی دیگر، نزد خودمان.
جان- کلود کرییِر