مهران مهاجربی چیزی
بیچیزی مانند خواست و آگاهی و عشق معطوف به چیزی است. این چیز نمیدانم چیست. دوربین است؟ چشم و ذهن من است؟ یا جهان بیرون؟
این عكسها فراوردِ ناسازهای است موجود در مغز من. از سویی دوباره شور و شیدایی عكاسی در دلم افتاده و از سوی دیگر دلزدهام از این همه تكرار در موقعیت پسا....
پس از همه چیز روی برگرداندم و به خود تصویر/كلمه روی آوردم و كوشیدم در مادهی تصویر/كلمه ساكن شوم و و پیش و بیش از دیدن این ماده، آن را لمس كنم ، و بیچیزی را لمس كردم و دیدم.
1. دوستی شور عكاسی را چندی پیش در دلم انداخت. چشم و دلاش پرشور باد.
2. دوستی دیگر لمس كلمات و تصاویر را به من آموخته بود.